هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

لباس جشن عروسي خاله

16اسفند جشن عروسي خاله مهساس.ميخوام لباسهايي كه واسه جشن خريدم بزارم كه واست يادگاري بمونه           البته هنوز كفش وكلاه وتل يا هد واسه موهات ميخوام كه دنبال كفش وكلاه خيلي گشتيم ولي چيزي كه خوشكل باشه پسند نكرديم .البته  دو دست رو واسه شب جشن ميخوام بپوشي كه هنوز تصميم نگرفتم كدومارو روتنت كنم ولي هركدوم روبپوشي خوشكل ميشي عزيز مامان ...
30 بهمن 1391

روروئك سوار شدن دخملي

اول ماماني ميخواد  يكم  واست درد ودل كنه. موقعه هايي كه بابايي خونه نيست و سر كاره نميزاري ماماني هيچ كاري انجام بده. چونكه نميشه  تنهات بزارم و به محض اينكه از جلو ديدت ميرم  نق ميزني ويا ميزني زير گريه و يا بايد ميموندم پيشت ويا هر جا ميرفتم ميبردمت باهام. تا اينكه من بابا تصميم گرفتيم روروئك خانم رو افتتاح كنيم . نميدونستم ميتوني توش بموني يا نه. كه شكر خدا مورد استقبال شما هم قرار گرفت. عكساش رو ببين....       مثلا اينجا كه توي آشپزخونه  مامان رو همراهي ميكني  ...
29 بهمن 1391

غذاي جديد دخملي

چند وقتي ميشه كه علاوه بر فرني ماماني واست  حريره بادوم و سوپ درست ميكنه. كه شما هم خيلي دوست داري و ميخوري نميدوني چه لذتي داره موقعي كه ميبينم با اشتها ميخوري خيلي خوشحال ميشم نميدونم كه قبلا گفتم يا نه كه آب رو خيلي دوست داري و موقعي كه ليوان آب رو ميبيني از دور دهنت رو باز ميكني و آماده ميشي واسه آب خوردن . واين سوپ مخلوط عسل مامان   نوش جونت بشه گل مامان   ...
28 بهمن 1391

ما اومديم.....

  ما برگشتيم ولي با چند روز تاخير و مسافرتمون 10 روز طول كشيدو خيلي خوش گذشت دو روزي اهواز بوديم ودوروز شوشتر و بقيه اش هم دزفول. وشما هم خيلي دختر خوبي بودي و خيلي خوب با بقيه ارتباط برقرار ميكردي. خبر بد اينكه يكم سرما خوردي كه اولين سرما خوردگيت بود كه هنوز هم يكم ادامه داره ماماني فدات بشه يكم آبريزش بيني داشتي هوا سرد شده بود و چند روز هم بارندگي بود به همين خاطر خيلي نشد كه بيرون بريم واتفاق خوب اينكه مراسم نامزدي عمو بودو شما هم توي مراسم حسابي خوشحال بودي متوجه شده بودي كه جشنه. اين هم عكساي مسافرتمون... تومسير راه توماشين كه بيشتر خواب بودي   ...
28 بهمن 1391

بازم غذاي خوشمزه...

خوشكل مامان امروز غذاي جديدي روتجربه كردي پوره سيب زميني خيلي دوست داشتي و با اشتها ميخوردي ولي چون بار اول بود فقط چند قاشق بهت كه يه بار اذيت نشي ماماني فدات بشم نوش جونت            ...
28 بهمن 1391

خوابي شيرين...

  تابت رو دوباره راه انداختيم ديگه راحتتر ميتوني توش بشيني البته موقعي كه سوارش باشي تنهات نميزارم چون خيلي به شيطونك مامان نميشه اعتبار كرد. تاب سواري رو خيلي دوست داري ومامان اين شعر رو واست ميخونه كه خيلي دوست داري و با خوندنش ميخندي تاب تاب عباسي خدا من رو ندازي اگه ميخواي بندازي بغل مامان مريم بندازي تاب تاب عباسي خدا من رو نندازي اگه ميخواي بندازي بغل بابا محمد رضا بندازي اما بگم حكايت خواب شيرين رو.يه بارخواب گرفته بود وطبق معمول مقاومت ميكردي كه نخوابي.به هيچ نحوي نميخوابيدي سوار تابت كردم وبا يه لا...
28 بهمن 1391

شعر مورد علاقه.....

  عروسك قشنگ من قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل آبيش خوابيده يه روز مامان رفته بازار اونو خريده قشنگتر از عروسكم هيچكس نديده   اين شعر رو خيلي دوست داري ووقتي واست ميخونم با حالت جالبي مامان رو نگاه ميكني و منم اينجوري ميشم از ذوق اين كه دوست داري ومشتاقي   اينم عكس العملت موقع خوندنت     فدات بشم كه هميشه پات تو دستته و مامان دوست دارم بزاريش تو دهنت كه وقتي اينجوري ميگم بابا ميگه نه  اصلا خوب نيست كه اينجوري كنه ولي من دوست دارم   ...
28 بهمن 1391

علاقه مندي هاي نفسي...

  وروجك مامان ميخوام درباره چيزهايي كه خيلي بهشون علاقه داري بگم .وسايلي كه اگه چمشت بهشون بخوره هرطوري شده خودت رو بهشون ميرسوني . يادم رفت بگم كه بالا خره سينه خيز رفتنت شروع شد.دوماه پيش خيلي تلاش ميكردي وسعي ميكردي كه با صورتت خودت رو بكشي جلو كه خيلي بامزه ميشدي.تا اينكه از دزفول كه برگشتيم نميدونم چطور شد كه روسينه رفتي خلاصه اينكه يكي از وسايلي كه خيلي دوست داري جاروبرقي از كوچيك گرفته تا بزرگ...   كنترل تلويزيون   تلفن   عروسك دلقك   پوست پفك وپلاستيك ويا هر چيزي كه خش  خش كنه   ...
27 بهمن 1391

گردش زمستاني در روز آفتابي

روز جمعه(ببخشيد عسلم با چند روز تاخير تونستم بنويسم)ديديم هوا خوبه و تصميم گرفتيم سه تايي من و بابا و آرمينا گلي با هم بريم پارك شهر آستانه كه يكم با ما فاصله داره. يه روز گرم و آفتابي هوا خيلي خوب بود وشما هم خيلي ذوق كرده بودي از اينكه اومديم بيرون راستي بگم كه بيرون رفتن رو دوست داري وتا لباس ميپوشيم شروع به دست وپا زدن ميكني يعني بغلم كنيد و ذوق ذوق ميكني. خلاصه اينكه اينم عكساش هر چند كه طبق معمول شيطونك مامان باز با آفتاب مشكل داشت         اين پارك تو فصل بهار وتابستان خيلي سرسبز و چمنكاري ودرختاي زيبايي داره ولي تو...
24 بهمن 1391